×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

mey khone

be salamati

داستان کوتاه : رنگ خدا

 مامان! یه سوال بپرسم؟

زن كتابچه سفید را بست. آن را روي ميز گذاشت : بپرس عزيزم .

- مامان خدا زرده ؟!!

زن سر جلو برد: چطور؟!

- آخه امروز نسرين سر كلاس مي گفت خدا زرده !

- خوب تو بهش چي گفتي؟

- خوب، من بهش گفتم خدا زرد نيست. سفيده !!!

مكثي كرد: مامان، خدا سفيده؟ مگه نه؟

زن، چشم بست و سعي كرد آنچه دخترش پرسيده بود در ذهن مجسم كند. اما، هجوم رنگ هاي مختلف به او اجازه نداد...

 چشم باز كرد و گفت: نمي دونم دخترم. تو چطور فهميدي سفيده؟

دخترک چشم روی هم گذاشت. دستانش را در هم قلاب کرد و لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سياهي به خدا فكر مي كنم، يه نقطه سفيد پيدا ميشه...

زن به چشمان بی فروغ  و نابینای دخترک نگاه کرد و دوباره چشم بر هم نهاد و بی اختیار قطره ای اشک از گوشه چشمانش ...

پنجشنبه 29 اردیبهشت 1390 - 3:23:03 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


...


استیک


سخنان چارلی چاپلین


سخنان کوروش بزرگ


سخنان بزرگان


...


آرم


طا لع بيني


اس ام اس فلسفی جدید


اندرزهای شکسپیر برای از زندگی


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

293455 بازدید

224 بازدید امروز

343 بازدید دیروز

3441 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements